تبلیغات تبلیغات

خیابان فرشته

توده‌هایی از زغال سنگ و خاکستر در اطراف پراکنده بودند. در گوشه‌ای، توده‌ای از زباله‌های روغنی قرار داشت. کلیف یک بغل پر از فشنگ برداشت و آن را داخل آتشدان انداخت، سپس شروع به گشتن جیب‌هایش کرد. او با خنده سرش را بالا آورد، در حالی که ترولی و جوی از نردبان پایین می‌آمدند. او گفت: «اگر می‌خواهی یک احمق درجه یک ببینی، فقط به من نگاه کن.» جوی پرسید: «چه خبر؟» «داشتم تو یه جیب که با آب نمک خیس شده دنبال کبریت می‌گشتم. حتماً یه چیزی داریم که باهاش ​​این آتیش رو روشن کنیم. جوی، برو عقب ببین می‌تونی یه کبریت پیدا کنی یا نه.» دانشجوی سعادت آباد لاغر اندام با عجله اعتراض کرد: «ببخشید، ترولی را بفرستید.» [صفحه ۱۸۸] آن جوان فریاد زد: «نه زیاد. من از ارواح فرانسوی خوشم نمی‌آید.» کلیف در حالی که
ادامه مطلب

وبلاگ های پیشنهادی

جستجو در وبلاگ ها