تبلیغات تبلیغات

خیابان فرشته

توده‌هایی از زغال سنگ و خاکستر در اطراف پراکنده بودند. در گوشه‌ای، توده‌ای از زباله‌های روغنی قرار داشت. کلیف یک بغل پر از فشنگ برداشت و آن را داخل آتشدان انداخت، سپس شروع به گشتن جیب‌هایش کرد. او با خنده سرش را بالا آورد، در حالی که ترولی و جوی از نردبان پایین می‌آمدند. او گفت: «اگر می‌خواهی یک احمق درجه یک ببینی، فقط به من نگاه کن.» جوی پرسید: «چه خبر؟» «داشتم تو یه جیب که با آب نمک خیس شده دنبال کبریت می‌گشتم. حتماً یه چیزی داریم که باهاش ​​این آتیش رو روشن کنیم. جوی، برو عقب ببین می‌تونی یه کبریت پیدا کنی یا نه.» دانشجوی سعادت آباد لاغر اندام با عجله اعتراض کرد: «ببخشید، ترولی را بفرستید.» [صفحه ۱۸۸] آن جوان فریاد زد: «نه زیاد. من از ارواح فرانسوی خوشم نمی‌آید.» کلیف در حالی که به سمت نردبان می‌رفت.

پاسخ داد: «پس خودم می‌روم.» جوی حرفش را قطع کرد و گفت: «من می‌گویم. چرا دایه را نفرستادی؟ بچه صدا را نشنیده. شاید او معما را حل کند.» کلیف ریزریز خندید. او تصمیم گرفت: «امتحانش می‌کنیم.» و فوراً شروع به فریاد زدن برای جوان کرد. کمی بعد، سر و شانه‌های دایه، فضای باز را تاریک کرد. «چی شده؟» پرسید. «کشتی الان کجسالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد ؟» «تقریباً ناپدید شد. فقط یه لکه سعادت می‌تونم ببینم.» «و پرتاب؟» «جادسون هنوز در آن جهت حرکت می‌کند.» کلیف با لحنی شیرین گفت: «به نظر من، دایه، فقط برو پایین توی اتاق خدمه و ببین می‌تونی یه کبریت پیدا کنی یا نه. می‌خوام یه سیگار روشن کنم. عجله کن، اون رفیق خوبیه. ما وقت تلف کردن نداریم.» دایه ناپدید شد. پسرها پوزخندی رد و بدل کردند و منتظر نتیجه ماندند.

جوی با خنده گفت: «اگر از این شوک جان سالم به در ببرد، برای یک هفته بهترین در تهران معلول خواهد بود.» کلیف با پشیمانی گفت: «از اینکه او را فرستادم خیلی متاسفم. او آنقدر بچه ترسویی سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد که ممکن سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد …» فریادی گوشخراش حرفش را قطع کرد، سپس صدای تق و توق از دور آمد، و بعد جیغ وحشیانه‌ی دیگری. [صفحه ۱۹۰] فصل نوزدهم معما حل شد. سه ملوان میانی درست به موقع به سمت عرشه بالایی دویدند و دیدند که ننی، با چهره‌ای رنگ‌پریده و لرزان، از برج مراقبت بیرون آمد. «قتل! کمک! کمک!» او ناله کرد. «اوه، کلیف، یکی اون پایینه.

من صدایی شنیدم که داشت می‌خوند. اوه، بیا بریم.» جوی در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را پنهان کند، پرسید: «چی شده؟ توی رعد و برق چی دیدی؟» پسرک که تقریباً داشت اشک می‌ریخت، ناله‌کنان گفت: «هیچی… اما یه صدای در تهران خش‌خش مانند شنیدم. انگار… انگار از پشت بام می‌آمد. اوه، وان قدیمی جن‌زده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد ! بریم.» کلیف با مهربانی گفت: «بی‌خیال، کوچولو. ما هم صدا را شنیدیم. یه جورایی رمز و راز داره، اما روح نیست. این مسخره‌ست. کبریت‌ها رو گرفتی؟» دایه سرش را به شدت تکان داد. ترولی جلو رفت و کمی بعد با جعبه‌ای که در صندوقچه پیدا کرد.

پنج دقیقه بعد، دود غلیظی از قیف عقب کشتی بیرون می‌ریخت. کلیف در حالی که به نقطه‌ی دوردست در افق نگاه می‌کرد، گفت: «متاسفم که خیلی دیر شده سالن زیبایی در تهران , سعادت آباد , اقدسیه , پونک , ونک , آرایشگاه در یوسف آباد , ولنجک , تجریش , تهرانسر , سالن آرایش در تهرانپارس , زعفرانیه , صادقیه , مرزداران , نیاوران , سالن زیبایی در سعادت آباد . آن کشتی به سمت جنوب می‌رود و ما خیلی به سمت شرق آن هستیم.» جوی ناگهان در حالی که دستش را روی دکمه پنجمش گذاشته بود، گفت: «یه چیزی رو وقتی عقب قایق بودیم فراموش کردیم. کرم رو کاملاً فراموش خیابان فرشته کردیم.» ترولی موافقت کرد: «درسته.» رنگ از رخسار پرستار بچه پرید و گفت: «اگر از گرسنگی بمیرم، آنجا نمی‌روم.» کلیف با قاطعیت گفت: «باید کاری بکنیم. حتماً غذا و آب هم توی کشتی هست. من چند تا جعبه و تانکر دیدم. از سایه‌های فرانسوی‌های از دنیا رفته خوشم نمی‌آید، اما برای جلوگیری از گرسنگی خیلی تلاش می‌کنم.» ترولی پیشنهاد داد: «فرض کنید ما پایین می‌رویم و کلی سر و صدا راه می‌اندازیم.

چماق برمی‌داریم و… کمی صبر می‌کنیم.» او با عجله به جلو رفت و خیلی زود از محل اقامت افسران در حالی که در یک دست تپانچه و در دست دیگر شمشیری بلند و بدشکل را گرفته بود، بیرون آمد. در حالی که شمشیر را تکان می‌داد، فریاد زد: [صفحه ۱۹۲] «الان گردن هر روحی رو می‌زنم. بیا! همین الان میریم پایین.» «او! او!» دایه خندید؛ «ترولی، فکر کنم تو ژاپن طبقه‌ی متفاوتی از ارواح نسبت به ارواح کشورهای دیگه داری. شمشیر و تفنگ به درد نمی‌خورن.» جوان ژاپنی با خونسردی پاسخ داد: «به هر حال، ما تلاشمان را می‌کنیم. چه کسی با من می‌آید؟» کلیف فوراً اعلام کرد: «همه‌ی ما.» سوال بعدی ترولی این بود: «کی اول باید بره؟» جوی با لحنی تند گفت: «تو، کله‌پوکت رو گیج کردی! مگه اسلحه‌ها رو نداری؟» ژاپنی که هیچ راه گریزی ندید، با احتیاط به در برج مراقبت نزدیک شد. کلیف که درست پشت سرش بود، ناگهان ناله‌ی عمیقی سر داد. ترولی شمشیر را انداخت و با جهشی وحشیانه به عقب پرید.


مجله اینترنتی زیبایی و زناشویی
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

آخرین مطالب این وبلاگ

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها